عنوانش را تو انتخاب کن

ساعت هاست روی این صندلی لمیده ام و هرچه چراغ آسمان پایین تر می رود، از حقارت نور زرد تک چراغ اطاقم کاسته می شود. شناور شده م در سنگینی هوای مه گرفته ی اطاق،‌ صدای وحشی نت ها، متلاطم می کند این شناوری را، فاصله م تا غرق شدن یک نفس بیشتر نیست. کتابم خشکیده در دستانم، باید تکانی بدهم این تَن هزار تُنی را،‌ من اما زورم به حجم این تَلِ آرزو و خاطره،‌ قد نمی دهد. یک شناور هزار تُنی تَن به رویا داده ی از حرکت بازمانده...

واقعیت را به رگ هایم تزریق کن، خون در رگ هایم تلنبار شده،‌ خونم غم باد گرفته است. رگ هایم اندکی هوا می خواهد. هوا خوراندن به این رگ ها جرات می خواهد،‌ یک عمر فقط چیز خوری کرده م، چیزخوری های اضافه حتی؛ جرات هوا خوری اما ندارم، جرات هیچ کاری را ندارم. یک شناورِ هزار تُنی تَن به رویا داده ی از حرکت بازمانده ی بزدل...

چشمانم سیاهی می رود یا سیاهی در چشمانم؛ فرقی ندارد،‌ یک چیزی اندرون چیز دیگری می رود و حالم را خراب می کند. حالِ خراب، حالم را خوب می کند. حالم که خراب باشد واژه می زایم، دلیل وجودی خودم را به چالش می کشم و شک می کنم به هر چه که ایمان دارم. سرم هزاران درجه گرما دارد،‌ سیلی باران می کنم گونه های سرخ شده از گرمای تنور سرم را، بلکه خواب باشد این تراژدی مضحک بی پایان. من به بیداریم شک دارم، به صدای باد، به چرخش زمین، حتی به تو شک دارم ... و باز هم ایمان می آورم به هر چه شک داشته م

یک شناور هزار تُنی تَن به رویا داده ی از حرکت بازمانده ی بزدل،‌ حالش "خوبِ خوب" است.

زادگاه من

از سرزمین سکوت می آمدم، زبان انسان ها را مدت ها بود از یاد برده بودم، فوق فوقش هر از گاهی از سر دلتنگی، چند سطری کلمه سر هم کرده بودم، اما آن ها را هم کسی نمی خواند. سال ها بود که فقط شنیده بودم و همین که می خواستم زبان بچرخانم در دهانم، قلبی نبود که بشنود. می دانی ! گوش ها برای شنفتن حرف هایم کم بودند، من هم نگفتم، آنقدر نگفتم تا پنداشتند که نگفتن، یعنی نداشتنِِ ِ حرف . چشمانم فریاد می زد، التماس می کرد؛ دوست داشت، اما کسی چشمان تر را نمی بیند.

تا اینکه تو پیدایت شد، تو تنها کسی بودی که خوب می شنیدی و سرت را که تکان می دادی، قلبم را تکانده بودی همان موقع و من گفتم، گفتم و گفتم، به اندازه ی یک عمر حرف داشتم برایت. تو را که درک کردم، دل ِ یک مرد ِ جا مانده در خردسالی اش همچنان گیر بود و به اندازه ی یک دریا اشک داشت برای سرازیر شدن، به وسعت یک دشت ترس از رسوایی ِ دریای ِ مرد ِ جا مانده در خردسالی اش. تو دست های مشت کرده ام را گشودی و من در برابر لبخند تو محو می شد همه ی توانم و ترسم را که در مشت هایم پنهان کرده بودم به تو دادم و تو دست های لرزان مرا رها نمی کردی.

مرا ببخش، ندیدم چشم هایت را که فریاد می زد، التماس می کرد و ... اما من هم چشمان تر را ندیدم . انقدر غرق حرف هایم بودم که حواسم به دل تنگ تو نبود...من دلم از دنیا پر بود، آدم هایش مرا رنجانده بودند، وقتی بچه بودم مرد شده بودم و وقتی باید مرد می شدم،‌ در آینه اولین موی سپیدم را کنده بودم. من، من با همه قهر بودم، خودم حتی، آخرین بار که لب گشوده بودم سال ها قبل بود و حتی صدای خودم را هم نمی شناختم. من "سرو" را از نزدیک حس نکرده بودم، چشمان مه گرفته ی من لطافت تو را ندید، من برای همنشینی "سرو" خیلی کوچک بودم.

سرم را که چرخاندم تو شکسته بودی و بهت نبودن تو بود که چاره ایی جز بازگشت به همان جایی که از آنجا می آمدم برایم باقی نگذاشت؛ سرزمین سکوت ! زادگاه من آنجاست، همه حرف دارند برای گفتن، اما برای شنفتن...

خاکستری کم رنگ

مدتی است قبل از خواب آرزو می کنم کاش فردا که چشمانم را خواهم گشود , اینجا نباشم . خودم هم نباشم , بشوم سوسک , سوسک مستراح هم خوب است , از تخت که آمدم پایین , کتاب شازده کوچولوی لوله شده روی سرم پایین بیاید و من که مات شکل تغییر یافته ی خودم هستم پخش و پلا شود بدنم و بچسبد به تصویر شازده کوچولو , همانی که روی اخترکش است . قاصدک باشم هم خوب است , از پنجره بروم بیرون و با باد برقصم و روی گلی زرد بنشینم و دست دخترکی که هنوز گیج دلهره ی اولین بوسه است , مرا بردارد و در گوشم عشــــق را زمزمه کند و در من بدمد و دور شدنم را به تماشا بنشیند و من دور شوم , دور دور ,  ناگهان ابری سیاه بیاید و باران ببارد بر سرم و بیافتم جلو پای تنهاترین رهگذر شهر و غصه ی تنهاییش نگذارد جم بخورم و تمام . سیب باشم , سیبی سرخ در بالاترین شاخه ی درخت و دست هیچکس جز قناری که جفتش را گم کرده است , به من نرسد . بنشیند دقیقن بالای سرم , آواز سر دهد و مست شود و مست شوم و جفتش صدایش را بشنود , بیاید بنشیند کنارش و بپرند و بچرخند دور هم از شوق وصال ؛ سنگینی وزنشان و جنب و جوششان مرا از شاخه جدا کند و متلاشی شود جسمم در برخورد با زمین . آدم باشم , شاد شاد , آزاد از هر فکر و مشغله ایی , بار و بندیل تنهاییم را ببندم بگذارم کولم و راهی جایی شوم که هیچ چیز جلوی غروب خورشید را نخواهد گرفت , جایی که حضور کسی آزارم ندهد و من هم بار اضافی روی دوش کسی نباشم , آنجا که دل حرمت دارد و دلم را بغل کنم و سیر گریه کنم و به جرم مردانگی بغض هایم را سرکوب نکنم , صدایی از دور برایم عشـــق آرزو کند و این آخرین صدایی باشد که می شنوم و بعد ...

هر چه بشوم اما این نباشم . خاکستری نباشم , آن هم خاکستری کم رنگ . حالم خوب باشد ؛ حتی اگر یک لحظه باشد ...

من حالم خوبه ؟!

داخل اطاق شدم ؛ 2 نفر پتو پهن کرده بودند کف اطاق و نشسته بودند رویش ؛ هیچکدام از هم اطاقی هایم هم پیدایشان نبود ، آن 2 غریبه عذرخواهی کردند به خاطر ایجاد مزاحمتشان ، من هم با روی گشاده استقبال کردم از آن ها اما در دل شاکی بودم که بعد از قرنی خواستیم درس بخوانیم ! چرخیدم دیدم کتاب هایم نیست ، گفتم چه سریع صاحب اطاق شدند ،‌ دکور عوض می کنند ! دقیق تر که شدم لباس هایم هم نبود ... اطاق را اشتباه رفته بودم ؛ حالا این من بودم که عذرخواهی می کردم
این اتفاق این روزها به تکرار رخ می دهد ، اما خب این بار از بقیه حادتر بود

 

برای دستان یخ زده ات ؛ ای محکوم بی گناه

روزها و شب های سردی است ؛ مخصوصن ساعت 10 شب که کلاسم تمام می شود تا خوابگاه اگر عزرائیل هم بر من نازل شود دستانم را از جیبم بیرون نمی آورم . امشب هم از آن شب های سرد بود ، خودم را چسبانده بودم به شیشه ی ون و زیپ کاپشن فاکس م هم تا ... بالا بود . مسافری پیاده شد ؛ 2 تا بچه ؛ انگار که خواهر و برادر باشند ؛ جلو آمدند :
- عمو چهارشنبه بازار می ری ؟
- بیا بالا
دخترک به زور 5 سال داشت ؛ موهای صاف مشکی اش از زیر کلاه بیرون زده بود ؛ پسرک بزرگ تر نشان می داد .
- عمو ؟ چقد می شه ؟
- 400
- ما 200 تومن بیشتر نداریم (پسرک مرد خانه بود ؛ او بود که حرف می زد )
- نمی خواد کرایه بدی ؛ این وقت شب بیرون چیکار می کنید ؟
- گدایی !!!
و دیگر هیچ نگفت ؛ صدای آواز خواندن دخترک هم از پشت سرم قظع شد ؛ وقت پیاده شدنشان دست های کوچک و نازشان را لمس کردم ؛ صورت دخترک را هم ؛ یک پیراهن بیشتر تنشان نبود ...
زیپ کاپشن فاکس م را باز کردم ، خواستم موهایم را بالا بزنم ، پیشانیم خیس عرق بود ؛ چشمانم هم .

گیلک بی غیرت است !؟


به تو که می‌گویی: گیلک بی‌غیرت است؛
بله نارفیق، گیلک بی‌غیرت است و تو باغیرت.
اگر چشم‌گیر بودن عظمت سپاه دیلمیان در ارتش ایران باستان و اثرگذاری شگرف‌شان در شکست والرین، امپراتور روم بی‌غیرتی است، گیلک بی‌غیرت است. اگر دو و نیم قرن مقاومت در برابر هجوم اعراب در حالی که تمام ایران به چنگ تازیان افتاده بود و مبارزه دلیرانه «موتا» سردار دیلمی ِ سپاهیان ری و گیلان و آذربایجان در برابر اعراب بی‌غیرتی است، گیلک بی‌غیرت‌ترین ِ بی‌غیرت‌هاست.

اگر این موضوع که گیلکان برخلاف سایر نقاط ایران که اغلب با جنگ و شمشیر به اسلام رو آوردند، دو قرن و نیم بعد از هجوم اعراب و آن هم با فکر و اختیار، دین اسلام را از علویانی که برای نجات از خلفای عباسی به گیلان پناه آورده بودند پذیرفتند، اگر این امر بی‌غیرتی است، خوب بله، گیلک بی‌غیرت است.

اگر پیشتاز بودن در نهضت بیداری و مبارزات مشروطه و فتح تهران در کنار هم‌رزمان آذری و بختیاری بی‌غیرتی است، بی‌غیرت‌تر از گیلک وجود ندارد.
قومی که مردش میرزاکوچکِ بزرگ باشد که از بیم برادرکشی، از جنگ با قزاقان ایرانی طفره می‌رفت و حتا با اسیران جنگی نیز به صحبت و ارشاد می‌پرداخت و همین میرزا در مقابل عناصر وابسته و بیگانه چون ببر می‌غرید و قومی که زنش «هیبت» باشد که پابه‌پای شوهرش شش‌لول و پاتاوه می‌بست و در جنگل‌های سیاهکل و دیلمان می‌جنگید و پس از دستگیری نیز زیر شکنجه‌های ماموران مشیرالدوله لب از لب وا ننمود، قوم بی‌غیرتی بیش نیست!
اگر به دلیل ارتباط با کشورهای اروپایی، گذار از مناسبات عشیره‌ای و قبیله‌ای و حرکت در مسیر مدرنیسم و صاحب فکر بودن و نگرش بی‌تعصب به مسائل داشتن و انسان دیدن ِ زن، بی‌غیرتی است، گیلک بی‌غیرت است و اگر حیوان دیدن ِ زن و خوش‌بینانه‌تر، ضعیفه و منزل و بی‌ادبی و… دیدن زن غیرت است، اگر خشک‌مذهبی و خشک‌مغزی و کور و تعصبی و جَوگیر بودن غیرت است، تو باغیرت‌ترین باغیرتان عالمی!
اگر در گرما و سرما پا را تا زیر زانو در آب فرو کردن و زالوهای بیجار (شالیزار) را از پای کندن و تابستان زیر تیغ آفتاب درو کردن محصول و جان کندن و پیش‌فروش و پیش‌خور کردن میوه روی درخت و محصول روی زمین از فرط نداری بی‌غیرتی است و اگر در انحصار داشتن تمام امکانات رفاهی و تحصیلی و صنعتی و اشتغالی و دو قورت و نیم باقی داشتن و ادعای مستعد بودن، غیرت است، البته که گیلک بی‌غیرت است و تو باغیرت.
اگر مشارکتِ دوشادوش و برابر مرد و زن در تولید و برابری در مدیریت اقتصادی خانواده، بی‌غیرتی است، از گیلک‌ها بی‌غیرت‌تر نخواهی یافت.
اگر قرن‌ها پناه‌گاه آزادی‌خواهان و معارضان با قدرت‌های استبدادی بودن، بی‌غیرتی است، گیلان کُنام بی‌غیرتان است و اگر نعل نمودن پای عادل‌شاه (غریب‌شاه) گیلانی و به تیرکمان تیرباران نمودنش (آن‌چه که شاه صفی کرد) و قتل‌عام قیام‌های دهقانی گیلان به دست مبارک شاه عباس «کبیر»! غیرت است، تو عین غیرتی نارفیق!
اگر مهمان‌نوازی و دست خویش را پیش مهمان رو کردن و ظرفیت بالای فرهنگی در پذیرش و همزیستی با مهاجران از ارمنی و کرد و آذری گرفته تا فارس و روس و ترکمن و… بی‌غیرتی است، چه کسی بی‌غیرت‌تر از گیلک؟
و البته، آذری را خر خواندن و لُر را بی‌فرهنگ دانستن و گیلک را بی‌غیرت نامیدن، تنها از تو با‌غیرت برمی‌آید که خود را مرکز و محور همه امور و قیم و ازمابهتران می‌دانی.
اصلا جایی که تو را باغیرت بنامند، باید که من ِ گیلک را بی‌غیرت نامید!


پی نوشت : نویسنده ی این مطلب بنده نمی باشم و متاسفانه نام نویسنده ی آن را هم نمی دانم !

زندان

اینجا من یک اطاق دارم . یک اطاق اجاره ایی که همه ی دار و ندارم از این دنیاست . تراس اطاقم رو به تپه ایی است از یک کوه .درخت سرو پیری چسبیده به تراس اطاقم . ابهتی دارد برای خودش و از اطاق من که طبقه ی دوم است هم بالاتر رفته . حتم دارم قبل من همدم خیلی ها بوده و ازین به بعد هم خواهد بود . اما مرا چه به قبل و بعدش ... قبلش که دست من نبود و بعدش هم نیست , پس اهمیتی ندارد .

دلم می سوزد به حال سرو کنار اطاقم . در روز , ساعت ها باید خیره شدن من به خودش و دست کشیدن من به شاخه هایش را تحمل کند . شب که می شود کنار طاقچه ی تراس اطاق کوچکم می نشینم و شب نشینی ۳ نفره مان شروع می شود . بدون گفتن کلمه ایی با هم صحبت می کنیم . من از گذشته م می گویم برایشان , از راه هایی که رفته ام و کسانی که نیمه ی راه باز ماندند از آمدن . از آرزوهایم , بغض ها و حسرت هایم , شکست ها و پیروزی هایم . حافظ می خوانم برایشان و وقت هایی هم که قهر می کنم با همه , حتی خودم , سکوت می کنم در سکوت ما و شب , داریوش می خواند ... سرو سخاوتمندانه از آن طرف تپه که نمی توانم ببینمش برایم می گوید و ستاره از آن بالا می خندد و برایمان دست تکان می دهد و من هراسان می شوم مبادا کسی جز من , دست تکان دادنش را ببیند , باد می وزد و دود را کنار می زند , سرو هم سری تکان می دهد . او بهتر از من باد را می شناسد .

ندیده می دانم آن طرف این تپه و آن فنس ۲ متری , زندگی جاری ست . روزها صدای گله ی گوسفندان را از آن طرفش می شنوم . گله ایی کوچک با چوپانی پیر که می نشیند کنار گله اش و به درختی تکیه می زند . چوپان هم مرا حس می کند . از میان گله ی گوسفندان آن طرف تپه , عاشق بره ی پشمالوی سفید بازیگوشی شده ام که هر روز صدای زنگوله اش را , صدای دویدنش را , و تپش نامنظم قلبش وقتی دلهره ی گم کردن مادرش به دلش می افتد را , می شنوم . بره ی پشمالوی سفید بازیگوش من , وقت رفتن زنگوله ش را جور خاصی به صدا در می آورد و دور می شود و من می فهمم که او هم ...

اینجا من یک اطاق دارم که آن هم مال من نیست ...

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

در تصورت هم نمی گنجد از دیدنت چقدر خوشحال می شوم.مرا می بینی و با صدای بلند می خندی و من دلیل خنده هایت را می فهمم.هربار که می بینمت انگار دوباره زنده شده ام,یادم می آید که موقع رفتنت گفته بودم به اوج می رسم,آنقدر بالا می روم و اوج می گیرم که پشیمان شوی از رفتنت.گفته بودم به تک تک آرزوهایم می رسم تا فکر نکنی پر پروازم بودی و رفتنت خانه نشینم می کند.توقع که نداشتی بتوانی امید را زمین گیر کنی.می دانستی از زیر بار چه مشکلاتی کمر راست کرده ام ,  می دانستی که چقدر برای موفقیت حریصم . می دانستی هرچیزی در مسیر رسیدن به آرزوهایم باشد محکوم به نابودی است . رفتنت با اینکه رندگیم را زیر و رو کرد و تنهایی را تنها مونس شب ها و روزهایم قرار داد ولی اجازه ندادم که از پای درم آورد , که از زمین گیر شدنم شاد شوی , که ترحمت را برانگیزم , که خدا را شکر کنی که خوب شد از من گذشتی...

دیدنت تردید از جدایی را که بعد از گذشت بیش از یکسال مثل خوره,وقت و بی وقت به جانم می افتد و روح و روانم را می خورد ,  نیست و نابود می کند.بعد از جدایی همیشه نگران بودم که در خانه بپوسی,آخر می گفتی بعد من پایت را جاهایی که با هم خاطره داشتیم نخواهی گذاشت و سرتاسر این شهر برایمان خاطره بود,اشک بود , خنده بود , ترس بود , فرار بود , شاید هم عشق بود... و تو برخلاف انتظارم و عادتت که سر هیچکدام از قول هایی که داده بودی نماندی,سر این یکی ماندی و باز هم شگفت زده ام کردی , با ماشین آن غریبه که خیلی زود , زودتر از آنکه اشک هایت خشک شود , که خاطراتم فراموش شود , آشنا شد این ور و آن ور می روی.آرزو می کنم این یکی آخرین غریبه ای باشد که برایت آشنا می شود , آرزو می کنم انقدر دوستت  داشته باشد که ...

 

همراه همیشگی

گویی می خواهد طواف کند.ساعتگرد و پادساعتگرد.می چرخد و طواف می کند و می نشیند و انگاری نیت می کند باز هم بلند می شود و ادامه می دهد مراسمش را.دست مالی می کند,از سر و گردن گرفته تا دست و ... هدفش را نمی شود فهمید.اصلن شاید مثل خیلی از ماها یاد گرفته است که فقط زندگی کند و الزامن هم نباید هدفی پشت این زندگی کردن باشد.شاید هم هدفش آنقدر والاست که در فهم نمی گنجد و یا من هنوز پی نبرده ام.

یا متخصص اعصاب است یا دست نشانده ی دشمن و فکر کنم اجیر شده ی رقبای کنکوری ام  باشند.نمی دانم چقدر سبیلش را چرب کرده اند ولی مشخص است که بدجور نمک گیر شده است.همین که کتاب و جزوه را باز می کنم و از کلمه ی اول سطر اول که می گذرم ناگهان سر و کله اش پیدا می شود و از جناح چپ و راست حمله می کند و هر چقد بیشتر کم محلی می بیند و رانده می شود انگار بیشتر به حضور راغب می شود و شعورش هم به از رو رفتن و خجالت کشیدن نمی رسد.ملاکش برای نشستن روی کسی چیست را نمی دانم ممکن است رنگ پوست و سفیدی اش باشد که این انقدر مجذوبم شده است و شاید هم زبانم کور ببخشید لال ,هیز است و ... برخی هم معتقدند که اصولن روی چیزهای کثیف می نشیند و به هر چه پیامبر و امام ظهور کرده و نکرده و به هر چه که می پرستید قسم که هر روز و گاهی روزی ۲ بار استحمام می کنم و عن قریب است که رنگم برود بس که می سابم خودم را.نه اینکه غسل واجب باشم ,نه,چسب موهایم را می برد و خوابم را می پراند و هوش و هواسم را جمع می کند و باعث می شود بهتر درس بخوانم.

هر چقدر که قرار بود در این مدت در درس پیشرفت کنم در شکار مگس مهارت پیدا کرده ام.تمرکز می کنم روی طعمه و با یک حمله ی ناگهانی و سریع غافلگیرش می کنم و نقش زمین می شود و از درد به خودش می پیچد و برخی هم مثل آن گورخرهای اسطوره ای و قهرمانی که از چنگال شیر و ببر جان سالم به در می بردند می گریزند و می روند دورتر روی دیوار می نشینند و حاضرم به هر چه بگویید قسم بخورم که چندبار با همین چشم های قهوه ای و ضعیفم که از اول دبستان پشت ویترین گذاشتمشان دیدم که انگشت شصتشان را به طرفم گرفتند اول به تصور اینکه منظورشان این است که جدال خوبی بود دست به سینه تشکر کردم ولی بعد فهمیدم که ایرانی هستند و منظورشان ...

 درس که می خوانم و مطالعه که می کنم ذهن و فکرم بیش از حد فعال می شود و حاصل این تراوشات این است که به سرم زده یک تیم راه بیاندازم و برویم شکار مگس و بسته بندی اش کنیم و با ته استکان مهر استاندارد بکوبیم این ور و آن ورش و بفرستیمش همین کشورهایی که موش و مار و غورباقه و ... می خورند.مسلم است که مگس هم هضمش باید راحت تر باشد و هم چون پوستش و گوشتش تقریبن یکی است می تواند به نوعی غذای حاضری باشد و در عرض چند ثانیه رنگ و بوی لازم را به خود بگیرد.به حول و قوه ی الهی این طرح هدفمند کردن یارانه ها اختلاف طبقاتی موجود را از بین می برد و ما طبقه ی زیرین که نمی شود گفت,زیر زیرین را به خاک سیاه نشانده و خودمان نان بازوی نهیف خودمان را می خوریم ان شا ا... همین مگس ها معده ی فراخ پر زخم و زیلی مارا بس باشد و کار به آدمخواری و امثال آن نکشد...

به هر حال معضلی شده این مگس و گفتم بنویسم تا دو فردای دیگر که رتبه ی ۱ کنکور ارشد شدم بدانید با چه مشقتی درس خواندم و شاید الگو برداری کنید تا به راه راست هدایت شوید یا خدا راه راست را به سوی شما کج کند.باشد که رستگار شوید.

مرگ بر ...

اسرائیل باید محو گردد،اسرائیل باید با خاک یکسان گردد،این دولت غاصب و رژیم اشغالگر مایه ی ننگ بشریت است و وجودش و حضورش ما را از آدم بودنمان شرمسار می کند...

اسرائیل با آن همه آسمان خراش و تکنولوژی و مدرنیته باید از بین برود تا مملکت ما آباد گردد و خط ریل راه آهن بهره برداری نشده غیرقابل مصرف نشود.غزه دیگر نباید در نقشه ی جغرافیا فقط یک نوار باشد،بلکه باید به وسعت یک قاره باشد تا منی که درس می خوانم،تویی که درس می خوانی خیالمان از بابت آینده راحت باشد و روزی هزار بار علت درس خواندنمان زیر سوال نرود.همه ی صهیونیست ها باید با خاک یکسان شوند و خاکسترشان را در زردجوب رشت ریخت تا پدران ما هر شب که به خواب می روند و هر صبح که برمی خیزند،ترس شرمساری در برابر همسر و فرزندانشان مثل زلزله پشتشان را نلرزاند و جوانان ما نه مثل بعضی ها ده بار ده بار و صیغه ای؛بلکه یکبار و آن هم دائمی به فکر ازدواج بیافتند و ترس تشکیل خانواده رعشه بر جانشان نیاندازد.فلسطینی ها اگر در مسجدالاقصی نماز بخوانند،نماز خواندن مردم ما دیگر فقط دولا و راست شدن نخواهد بود و هیچکس حق کسی را ضایع نخواهد کرد و دل کسی را نخواهد شکست.دولت خودگردان فلسطین باید زمامدار گیتی شود تا خلیج،خلیج فارس شود و قلم کسی را به جرم اندیشه اش نشکنند و فکرش را نسوزانند.تا اگر خواستی با کسی که جنسیتش با تو یکی نبود بروی زیر باران وخیس شوی یا بمانی وآفتاب از پس کله تا ته آنجایت را بسوزاند یک مشت بی سواد و بی تمدن یک دفعه از 4 طرف نریزند سرت و با تو مثل یک جانی برخورد نکنند.تا مردم شاد بودن را هم تجربه کنند و وقتی به ظاهر می خندند زخمی از درون رنجشان ندهد.اسرائیل نباید باشد تا ازین به بعد...

چه بهشتی می شد دنیا اگر آن ملعون نبود!